بگو تاکی!؟
26 تیر 1400 توسط سدید
تا کی بعد از هر نماز بگویم یامن یکفی من کل شیء و لایکفی منه شیء اکفنی ما اهمنی؛ اما باز هم دلم غمگین باشد و کامم تلخ!؟
کاش می توانستم آرزوی مرگ کنم!
افسوس! که مرگ هم پایانی بر این تلخی ها نیست
در بند دو زندانم
زندان گناهانی که گویی رهایی از آنها ناممکن شده
و زندان دنیایی که برای آزردنم از همان دوران جنینی قیام کرده و قصد قعود هم ندارد
سختی ها
مصیبت ها
بیماری ها
تنهایی ها…
تمامی ندارد انگار
خسته از این همه ، دنبال راه نجات گشتم
گفتند تویی تنها راه نجات بشریت
تویی واسطه ی زمین و آسمان
همان کسی که گرمای وجودش
خورشیدوار، دل های سرمازده را جان می دهد
همان کسی که مرهمی ست بر قلوب زخم خورده ی جهانیان
سال هاست که زندان جهنمی زمین را
تنها به امید بهشتِ حکومتِ عدلت تحمل می کنم
و باید اعتراف کنم کاسه ی صبرم به سر آمده و طاقتم طاق گشته
پس کی می آیی مولا جان!؟