دنیای عاشقی
عاشق شدن چقدر خوب است
عاشق که شدی بی قرار می شوی
دلت که مرده بود جان می گیرد
آسمانش هم مدام ابری می شود و گاهی می بارد
یک وقت بارش پراکنده دارد
و یک وقت هم سیل راه می اندازد
چقدر این سیل ها را دوست دارم
سیل هایی که خانه ی دلت را آباد می کند
عاشق که می شوی دیگر حال خودت را نمی فهمی
فکر و ذکرت می شود عشقت
دلت می خواهد همه جا درباره ی او حرف بزنی
و من دوست دارم درباره ی تو حرف بزنم
تویی که طبیب دردهای منی
کافیست که با تو حرف بزنم
غم های عالم هم، اگر در دلم جاخوش کرده باشند
به معجزه ی درد دل با تو رخت برمی بندند و می روند پی کارشان
راستش گاهی در به در دنبال غم و غصه می گردم
تا بهانه ای باشد که سر حرف زدن با تو را باز کنم
هیچ می دانی بزرگترین آرزویم یار راستین تو بودن است!؟
خوب می دانم تازه در پله ی اول عاشقی ام
و تا یار راستین شدن فقط خدا می داند چند پله مانده است!
دعایم کن دعا کن برای عاقبت بخیری ام
دعا کن برای کسی که عمرش شده چراگاه شیطان
دعا کن برایم آقایی که مستجاب الدعوه ای
دعا کن برایم مولا جان